محمدحسین سرآهنگ

دنیاست خوب دنیا، لیکن وفا ندارد (چهار اجرا)

شعر از غلام‌نبی عشقری شاعر متأخر افغانستان (۱۲۷۱ – ۱۳۵۸ ش) است.

نسخهٔ آرزو

دنیاست خوب دنیا، لیکن وفا ندارد

دارد چو بی‌وفایی یک آشنا ندارد

همه بردند آرزو در خاک

خاک دیگر چه آرزو دارد؟

این حرف را به تکرار از هر کسی شنیدم

ظالم به روی دنیا ترس از خدا ندارد

(ناتمام)

نسخهٔ غنیمت

غنیمت دان و می نوش در گلستان

که گل تا هفتهٔ دیگر نباشد

مغرور مشو که خوانی ورقی[1]

زان روز حذر کن که ورق برگردد

دنیاست خوب دنیا، لیکن وفا ندارد

دارد چو بی‌وفایی یک آشنا ندارد

اهل دنیا عاشق جاه‌اند از بی‌دانشی

آتش سوزان به چشم کودک نادان زر است (بیدل)

زین‌چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ

باخبر باش که امروز تو فردا دارد (بیدل)

مَی‌ نوش، زمین بس که فرو برده شهان را

نادر بوَد  آن گور که بهرام ندارد

هر چیز در شکستن آواز می‌برآرد

اما شکست دل‌ها هرگز صدا ندارد

خون گریه می‌کند در و دیوار روزگار

آیا کدامین (؟) دل نازک شکسته است[2]

دل چو شیشهٔ من نازک است، می‌ترسم

خدا کند به تو سنگین‌‌دل آشنا نشود

این حرف را به تکرار از هر کسی شنیدم

ظالم به روی دنیا ترس از خدا ندارد

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را

فرصت چنان نداد که شب را سحر کند

افتاده عشقری را بالای خاک دیدم

گفتم به این ادیبی یک بوریا ندارد

فرش من بوریه و فرش توانگر قالین

شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است

نسخهٔ سحرگه

از ابتدا ناقص است و از انتهای کامل است. مصراع اول بیت «سحرگه…» «سر شب سر قتل و تاراج داشت» است که ضبط نشده است.

سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت

به یک گردش چرخ نیلوفری

نه نادر به جا ماند و نی نادری

دنیاست خوب دنیا، لیکن وفا ندارد

دارد چو بی‌وفایی یک آشنا ندارد

شهی که تاج مرصّع صباح بر سر داشت

نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم

لعل و یاقوت و جواهر چیست بر تاج شهان؟

بر سر شاهان بدین نیرنگ سنگ انداختند

ز طبل و کر و نای سلطنت آواز می‌آید

که دنیا بیش از این چیزی ندارد، ترک شاهی کن

یک پرده بیش نبوَد در فقر و سلطنت فرق

طبل شه است کشکول گر پوست‌کنده گویم

این حرف را به تکرار از هر کسی شنیدم

ظالم به روی دنیا ترس از خدا ندارد

هر چیز در شکستن آواز می‌برآرد

اما شکست دل‌ها هرگز صدا ندارد

(ناتمام)

نسخهٔ طاس

دنیاست خوب دنیا، لیکن وفا ندارد

دارد چو بی‌وفایی یک آشنا ندارد

طاس حمام است این دنیای دون

هر زمان در دست ناپاکی دگر

شهی که تاج مرصّع صباح بر سر داشت

نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم

لعل و یاقوت و جواهر چیست بر تاج شهان؟

بر سر شاهان بدین نیرنگ سنگ انداختند

سر شب سر قتل و تاراج داشت

سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت

به یک گردش چرخ نیلوفری

نه نادر به جا ماند و نه نادری

روزی نشسته‌ای به سر تخت عزّ و ناز

روزی به تخته منتظر شستشوستی (شایق جمال)

دنیا همه چیز خود به ما داد، ولی

چیزی که از او گرفته‌ایم عبرت بود

مغرور به آن مشو که خوانی ورقی

زان روز حذر کن که ورق برگردد

ما می نه از برای طرب نوش می‌کنیم

خود را به این بهانه فراموش می‌کنیم

به خمّ باده نمک محتسب ز خامی کرد

به اهل میکده آخر نمک‌حرامی کرد

از ورق‌گردانی وضع جهان غافل مباش

صبح و شام این گلستان انقلاب رنگ‌هاست

هر چیز در شکستن آواز می‌نماید

اما شکست دل‌ها هرگز صدا ندارد

گذرگاه خدنگ غمزهٔ اوست

دل ما را زیارت می‌توان کرد

گر تو می‌دانی که در دل‌ها خداست

پس تو را تعظیم هر دل مدعاست

این حرف را به تکرار از هر کسی شنیدم

ظالم به روی دنیا ترس از خدا ندارد

دیدی که خون ناحق پروانه، شمع را

فرصت چنان نداد که شب را سحر کند

تواضع گر کند هر کس من خاک راه اویم[1]

ولی با سربلندان سرکشم گر آسمان باشد

هرچند دختر رز در میکده عروس است

افسوس دست و پایش رنگ حنا ندارد

افتاده عشقری را بالای خاک دیدم

گفتم به این ادیبی یک بوریا ندارد

[1] استاد سرآهنگ احتمالاً با اشتباه خوانده است. شکل درست آن برایم معلوم نشد. در فضای وب در جایی به شکل «تواضع گر کند هر کس منم خاک ره اویم» آمده است.

[1] در اصل: مغرور مشو به این که خوانی ورقی.

[2] کلمه مبهم است. گفتنی است که این بیت به صورت در دیوان صائب آمده است: «خون گریه می‌کند در و دیوار روزگار / دیگر کدام خانه‌برانداز می‌رسد»