محمدحسین سرآهنگ

دیده گریان، سینه بریان کرده‌ای (دو اجرا)

شعر از واقف لاهوری است. دو اجرا از آن داریم با دو ملودی.

نسخهٔ علاج

متصل به یک راگ شروع می‌شود که بیت‌هایی در ارتباط با گریه هم در آن خوانده شده است.

دیده گریان‌، سینه بریان کرده‌ای‌

ای سرت گردم‌! چه احسان کرده‌ای‌

علاج درد دل از گریه کی ممکن بود؟ بیدل‌

به شبنم بخیه نتوان کرد چاک دامن گل را

از کجا می‌آیی‌، ای طوفان حسن‌!

عالمی را خانه‌ویران کرده‌ای‌

یا صنم یا صنم از خلق جهان می‌شنوم

این صنم کیست که عالم همه دیوانهٔ اوست

کرده‌ای در بند دل‌ها را به زلف‌

چشم کافر را نگهبان کرده‌ای‌

گفتم که دلم هست به پیش تو گرو

دل باز ده‌، آغاز مکن قصّهٔ نو

افکند هزار دل ز یک حلقهٔ زلف‌

گفتا که[1] دل خود بجوی و بردار و برو

روزی که دلم بود به پیش تو گرو

دامان مرا سخت گرفتی که مرو

اکنون که دلت به دیگری مایل شد

کفش کج من راست نهادی که برو

کی دهم از دست آسان دامنت‌؟

غارت دین و دل و جان کرده‌ای‌

به یک نظر دل و دین باخته‌ام جان باقی است‌

برای آن که ببازم به یک نگاه دگر

خاطرم امروز پُرآشفته است‌

تو مگر زلفت پریشان کرده‌ای‌

زلف را افکنده‌ای بر رخ که باشد سایه‌بان‌

روز و شب را خوش به هم دست و گریبان کرده‌ای (عرفی‌)

جان دهم شکرانه‌ات ای درد عشق‌!

مردن دشوارم آسان کرده‌ای‌

ای که داری لعل عیسی‌دم‌، بگو

درد واقف را چه درمان کرده‌ای‌؟

رفتم به طبیب‌، گفتم از غایت درد

بیماری عشق را چه می‌باید کرد؟

خون دل و آب دیده شربت فرمود

گفتم که غذا، گفت جگر باید خورد

 

 

نسخهٔ حسن

۱۹ بهمن ۱۴۰۰ در کانال استاد سرآهنگ منتشر شد با شمارهٔ ۲۱۴

دیده گریان‌، سینه بریان کرده‌ای‌

ای سرت گردم‌! چه احسان کرده‌ای‌

از کجا می‌آیی‌، ای طوفان حسن‌!

عالمی را خانه‌ویران کرده‌ای‌

مرغ دل را در قفس انداختی‌

بی‌گناهی را به زندان کرده‌ای‌

کرده‌ای در بند، دل‌ها را به زلف

چشم کافر را نگهبان کرده‌ای‌

شوخی و بیباکی و ناز و ادا

بهر دل‌بردن چه سامان کرده‌ای‌

کی دهم از دست آسان دامنت‌؟

غارت دین و دل و جان کرده‌ای‌

خاطرم امروز پُرآشفته است‌

تو مگر زلفت پریشان کرده‌ای‌

سایه‌ای بر من فکن‌، ای سرو ناز!

چون مرا با خاک یکسان کرده‌ای‌

جان دهم شکرانه‌ات ای درد عشق‌!

مردن دشوارم آسان کرده‌ای‌

ای که داری لعل عیسی‌دم‌، بگو

درد واقف را چه درمان کرده‌ای‌؟

 

[1] این «که» احتمالاً‌ در اصل شعر نیست چون در وزن نمی‌گنجد.