Blog
بیدل، شاعری بزرگ از سرزمین هند

این مقاله در اوایل دهۀ هفتاد در شمارۀ ۵ فصلنامۀ «خانۀ خورشید» چاپ شد که به وسیلۀ کانون شاعران و نویسندگان امور تربیتی آموزش و پرورش خراسان منتشر می شد.
تمهید
«بیدل»، نفسم کارگه حشر معانی است
چون غلغلۀ صور، قیامت کلماتم[۱]
شاید برای ما از هم بریدگان فارسی زبان که هر گروهمان در اقلیمی از اقالیم دست ساختۀ تفرقۀ خودی و استعمار بیگانه به سر میبریم، عنوان «شاعری بزرگ از سرزمین هند» کمی عجیب جلوه کند که: «سرزمین هند و زبان فارسی؟» و البته شاید در این تعجب محق هم باشیم چون سالهاست که دوستان نادان و دشمنان دانا به ما قبولاندهاند که تنها وارثان مرده ریگ زبان فارسی ماییم و بس، و غافلیم از این که همین زبان فارسی هشتصد سال تمام زبان رسمی، اداری، علمی و ادبی شبه قارۀ هند نیز بودهاست. دریغ که امروز از آن همه رونق و شکوه این زبان در آن سرزمین، فقط کتیبههای کاشیکاری و سنگنوشتههای هنرمندانه به خط و زبان فارسی بر سر در کاخها و پیشانی ایوانهای دورۀ بابری مانده است و بس.
باری، بیدل شاعری بزرگ از سرزمین هند است ولی متعلق به همۀ اقالیم زبان فارسی و بلکۀ همۀ جامعۀ بشری، و نه تنها او، بلکه همۀ شاعران بیشمار آن مرزوبوم. افسوس که ما فارسی زبانان دیگر اقالیم، قدر و قیمت خدماتی را که اهل ادب شبه قارۀ هند به زبان و ادبیات فارسی کردهاند نشناختهایم و نمیشناسیم. من چند سال قبل بهطور اتفاق به کتاب تذکرۀ شعرای پنجاب چاپ پاکستان برخوردم. در آن کتاب شرح حال بیش از چهارصد شاعر ایالت پنجاب هند آمده بود! این کتابی بود در یک مجلد و البته جدا از آن هم تذکرۀ شعرای کشمیر در پنج مجلد به چاپ رسیده است که نمیدانم زندگینامۀ چند شاعر را در خود دارد.
تازه اینها شاعران رسمی و صاحب دیوان بودهاند که نامشان در تذکرهها میآمده و گر نه خدا میداند چه مقدار سخنور بی نام و نشان هم در آن دو ایالت و دیگر پارههای آن سرزمین؛ همچون دکن، سرهند و… زندگی کرده و از یادها رفتهاند. بر این شگفتی ما آنگاه افزوده میشود که دریابیم بهترین تذکرهها، نقدها و فرهنگهای لغت فارسی را هم از دورۀ مغول تا یکی دو قرن پیش، هندیان نوشتهاند و این حقیقتی است غیر قابل انکار.
سخن به درازا کشید میخواستیم این نکتۀ را گوشزد کنیم که ظهور شاعری چون بیدل از آن سرزمین، نه یک اتفاق غیرمنتظره بلکه پدیدهای طبیعی و حاصل قرنها کار پیگیر ادبی فارسی زبانان آن سامان بودهاست. این چراغ از حدود قرن هفتم هجری با نفس امیرخسرو دهلوی و امیرحسن دهلوی روشن شد؛[۲] در قرن یازدهم بیشترین فروغش را در شعر بیدل نشان داد و دو سده بعد، با شعلهای بلند که همان شعر علامه اقبال لاهوری بود، به خاموشی گرایید هر چند خردک شرری از آن باقی است.
زندگی بیدل
گه به منظر میفریبد، گه به بامت میبرد
میکشد تا خانۀ گورت به هر فن زندگی[۳]
ما بیشتر سرِ شناخت شعر این شاعر را داریم، پس از شرح زندگی او به همین بسنده میکنیم که: او در سال ۱۰۵۴ هـ.ق. در شهر عظیمآباد مرکز ایالت پتنه به دنیا آمد. پدرش به سبب ارادتی که به شیخ عبدالقادر گیلانی سرسلسلۀ عرفای قادری داشت، او را عبدالقادر نامید. عبدالقادر هنوز چهار و نیم سال بیشتر نداشت که پدرش در گذشت و سرپرستی او را نابرادریاش میرزاقلندر بر عهده گرفت. وجود میرزاقلندر ـ که خود اهل سلوک و باطن بود ـ وسیلهای شد تا عبدالقادر از کودکی به سوی درس و مدرسه کشیده شود و پس از آن، شعر و ادب و عرفان.
او در جوانی در سپاه شاهزاده عظیم فرزند اورنگ زیب به سپاهیگری مشغول شد که پیشۀ نیاکانش بود و در همان ایام بقوت شعر میگفت چنان که اطرافیان شاهزاده در آن شهر و دیار رقیبی برای او نمیشناختند. همین باعث شد که شاهزادۀ جوان هم به طمع بیفتد و از شاعر جوان بخواهد مدیحهای از آن گونه که شاهان و شاهزادگان میپسندند برایش بسراید. بیدل قصیدهای با ستایشی معتدل و طبیعی سرود که گویا چندان مطلوب شاهزاده واقع نشد. هر چه دیگران به بیدل اصرار کردند که به ستایشها بیفزاید و مدیحهای در خور! بسراید، شاعر جوان و بلند همت ما نپذیرفت و از خدمت استعفا داد…
شاعر که از نوجوانی با بهرهگیری از محضر علما و عرفای روزگار خود، به مراتب بالای علم و عرفان رسیده بود، باقی عمرش را در مسافرت، سرودن شعر و تربیت شاگردان سپری کرد و البته همواره با عنوان بزرگترین سخنور روزگار خود، مورد اکرام و تعظیم امرای محلی سرزمین هند بود. نواب شکراللهخان و عاقلخان راضی از والیان محلّیای بودند که با احترام بسیار و حمایت مادی و معنوی از این شاعر، نام خود را در تاریخ ثبت کردند. بیدل هم البته قدرشناسِ دوستی و حمایت این دو تن بود و شعرهایی هم در ستایش آنان ـ که شاگردان او نیز بودند ـ به یادگار گذاشت. شاهان همعصر بیدل هم به طمع این که بزرگترین گویندۀ عصر را در اختیار داشته باشند سعی کردند او را با وعده و وعیدهایی به سوی خود بکشند اما حریف همت بلند او نشدند. حتی باری بهادرشاه پسر دیگر اورنگ زیب که پیش از پدر با کشتن برادران بر تخت نشسته بود، پیغامی خواهش گونه به شاعر فرستاد که شاهنامهای برای خاندان مغول بنویسد. پیغام مکرر شد و به اصرار و ابرام رسید تا این که بیدل تهدید کرد اگر باز هم اصرار ورزند، هند را ترک کرده و به بخارا خواهد رفت.
زندگی بیدل پس از فراز و نشیبهای زیاد، در سال ۱۱۳۳ هـ.ق. به پایان رسید. او در سن ۷۹ سالگی درگذشت و در صحن خانهاش به خاک سپرده شد. متأسفانه مدفن او اکنون پیدا نیست و هر چند در دهلی، عدهای نخلی را به نام آرامگاه بیدل میشناسند، در صحت انتساب آن جای تردید است.
آثار بیدل
بحر قدرتم بیدل، موجخیز معنیها
مصرعی اگر خواهم سرکنم، غزل دارم[۴]
بیدل از شاعران کثیرالشعر ماست. آنچه از او باقی مانده، حدود هفتاد هزار بیت شعر است و چند کتاب و رساله به نثر. کلیات او دوبار به چاپ رسیدهاست؛ بار اول در هند و بار دوم در کابل. آنچه بیشتر مشهور است، همان کلیات چاپ اول است که با تصحیح استاد خلیلالله خلیلی و خالمحمد خسته از شاعران معاصر افغانستان و در چهار جلد منتشر شده. جلد اول کلیات چاپ کابل که شامل غزلها است، چند بار در ایران نیز تجدید چاپ شده است. بار اول این کار به همت آقای یوسفعلی میرشکاک ـ و البته با نام مستعار منصور منتظر ـ انجام شد و بار دوم و سوم به وسیلۀ آقای حسین آهی با این تفاوت که میرشکاک با امانتداری تمام، به اصل نسخۀ کابل و نام مصحح واقعی کلیات اشاره کرده ولی آقای حسین آهی نامی از چاپهای قبلی (و منجمله چاپ آقای میرشکاک) نبرده است. یکی از مثنویهای بیدل (محیط اعظم) نیز با تصحیح و مقابلۀ یوسفعلی میرشکاک در سال ۱۳۷۰ در انتشارات برگ به چاپ رسیده است.
شیوه و مقام شعری بیدل
بیدل، از فهم کلامت عالمی دیوانه شد
ای جنون انشا! دگر فکر چه مضمون میکنی؟[۵]
بیدل از شاعران مکتب هندی است و از بزرگترینشان. شاخصۀ مهم شعر این مکتب. تخیل قوی، بستن مضمونهای دور از دسترس، استفاده از زبان و عناصر زندگی مردم و لاجرم ضعف زبان و فقدان محور عمودی و فقر اندیشگی است. محاسن و معایب تو ئگم این مکتب، آن را در چشم عدهای مقبول و در چشم عدهای نامقبول کرده است. بیدل از معدود شاعرانی است که شعرش بیشتر خصوصیات مثبت این مکتب را داراست و از بیشتر خصوصیات منفی آن برکنار مانده است. پذیرش این ادعا شاید برای خیلیها گرانباشد ولی واقعیت امر همین است. بیدل نه تنها نسبت به همدورههای خود در مکتب هندی، بلکه در سنجش با دیگر شاعران بزرگ فارسی برتریهای چشمگیری دارد که ما به چند وجه آن اشاره میکنیم.
بیدل شاعری است متفکر، عارف و صاحب یک جهان بینی منسجم. درونمایۀ معنایی شعر او را در کار هیچ یک از معاصرانش نمیتوان یافت. صائب، کلیم و دیگران البته به این عوالم نزدیک شدهاند ولی عرفان و تفکر آنها ناشی از یک تجربۀ شخصی و متکی بر یک جهانبینی عمیق نیست. آنها چندان از حدّ لفظ فراتر نرفتهاند ولی بیدل، دارای آثاری است که با عمیقترین متون شعری ما برابری میکنند. برای نمونه میتوان غزلهایی چون «منم آن نشئۀ فطرت که خمستان قدیم» یا «با هیچ کس حدیث نگفتن نگفتهام» یا «از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است» را ذکر کرد.
برتری دیگر بیدل، انسجام زبانی و ساختاری بسیاری از شعرهای اوست که در شعر شاعران مکتب هندی کمتر اتفاق افتاده است. بیدل با زبان غنی مکتب خراسانی سخت آشنا بوده و با بهرهگیری از شعر کسانی چون خاقانی توانسته به زبانی دست یابد که هم از مردمگرایی ویژۀ مکتب هندی برخوردار باشد و هم از استحکام زبان خراسانی. این ادعا هم شاید به چشم خیلیها عجیب بیاید. ولی با مقایسههایی آماری و سبکشناسنانه، به خوبی میتوان تفاوت زبان بیدل را با صائب و دیگران نشان داد که البته در این جا مجالش نیست. ابیات بسیاری از غزلهای بیدل ـ برخلاف شیوۀ رایج در مکتب هندی ـ از پیوستگی و انسجام موضوعی و تصویری برخوردارند و این البته در غزلهای عرفانی این شاعر بیشتر هویداست.
و دیگر برتری شعر بیدل ـ نه تنها نسبت به دیگر هندیسرایان بلکه نسبت به اغلب شاعران فارسی ـ گستردگی دامنۀ تخیل اوست. شیوۀ تصویرسازی بیدل آنقدر بدیع و غیر معمول است که نظیر آن را جز در دیوان شمس مولانای بلخی، در شعر هیچ شاعر زبان فارسی نمیتوان یافت. البته حافظ در رعایت تناسبها و کیمیاکاری در زبان معجزه میکند و سعدی در روانی بیان و فردوسی در داستانسرایی، ولی در شعر هیچ یک از آنان نمیتوان تصویرهایی چنین پیشرفته و فراتر از هنجار معمولی خیال شعر فارسی، سراغ گرفت. این بیتهای بیدل نمونههایی از این گونه تصویرها را در خود دارند:
محبت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را،
کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را
•
نغمۀ تار نفس بی مژده وصلی نبود
نبض دل تا میتپید، آواز پای یار داشت
•
کاش هجران داد من میداد اگر وصلی نبود
شمع تصویرم که از من سوختن هم ننگ داشت
•
نیست نقش پا به گلزار خیالت جلوهگر
دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
•
زین گلستان به حیرت شبنم رسیدهایم
باید دری به خانۀ خورشید باز کرد
•
چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را
که من میسوزم و بوی تو میآید ز داغ من[۶]
این را هم بگویم که قصد ما برکشیدن یک شاعر و فرونهادن دیگران نیست بلکه فقط میخواهیم این نکتۀ مهم را یادآوری کنیم که شعر هر یک از اینان، بدایعی ویژۀ خود دارد. ما باید بدانیم در پی چه هستیم و آن چیز را در کجا باید جست. مثلاً حافظ، استادِ ریزهکاریهای بیانی و رعایت تناسبها در شعر است و این، چیزی است که در شعر بیدل بسیار نمیتوان یافت. اما تصویرهای حافظ غالباً ساده و در دسترس همگان و حتی برگرفته از شعر دیگرانند و در این هیچجای شکی نیست همچنان که در قدرت تخیل بیدل نمیتوان شک کرد. طبعاً آنانی که شیفتۀ تناسبها و هماهنگی صوتی کلماتند، شعر حافظ را بیشتر میپسندند و آنانی که دوست دارند پرواز تخیل شاعر را تماشا کنند به شعر بیدل رغبت بیشتری خواهند داشت. با یک تمثیل میتوان گفت شعر حافظ همانند یک باغ است؛ باغی زیبا، منظم، با کوچه باغهای سنگفرش شده و فوّارههای زیبا و گل و گیاهی پرورش یافتۀ دست باغبانی هوشیار، با تجربه و زیبا پسند. ولی شعر بیدل به یک جنگل شباهت دارد؛ جنگلی طبیعی که گاه سخت زیباست و گاه سخت خوفناک. ممکن است گاهی در آن به گیاهانی نازیبا و سمّی بر بخوریم و گاهی نیز به گلهایی که نظیرشان را در هیچ باغی ندیدهایم. شاید اصلاً در آن گم شویم یا ناگهان در برکۀ آبی که رویش را برگ پوشانده فرو رویم. طبعاً آنان که از دیدن و بوییدن گلهای زیبا و شنیدن چهچهۀ بلبلان و تماشای حوض و فواره لذت میبرند باغ را دوست دارند و آنان که جویای عوالم ناشناخته اند، گشت و گذار در جنگلهای خوفناک را ترجیح میدهند. هیچ یک از این گروه هم نمیتوانند مدعی باشند که بهترین کار را برگزیدهاند. این را هم فراموش نمیکنیم که بیشتر مردم به سراغ باغ میروند تا جنگل، و البته چنین است که شعر حافظ خوانندگان بیشتری دارد.
بیدل شاعر عوالم ناشناخته است و آنان که بخواهند از بدایع این عوالم بهرهمند شوند، لاجرم با بسی چیزها روبهرو میشوند که خوشایندشان نیست. چنین است که گاه با یک بیت از یک غزل بیدل پرواز میکنیم و با یک بیت دیگر از همان غزل، به زمین میخوریم. این بیت کمنظیر را ببینید.
فریبم میدهد آسودگی، ای شوق! تدبیری
به رنگ غنچه خوابی دیدهام، ای صبح! تعبیری
مصرع دوم این بیت، یک شاهکار است. شاعر خوابی به رنگ غنچه دیده و تعبیر میجوید. تعبیر این خواب چیست؟ آشفتگی (که سرنوشت غنچه است) و این همان چیزی است که در مصرع اول مطلوب شاعر است. حالا بیت بعد را میخوانیم که این هم کم از بیت اول ندارد:
ندانم دل اسیر کیست، امّا این قدر دانم
که در گرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
نفس صدای زنجیر را به همراه دارد؛ کدام زنجیر؟ زنجیری که به پای دل بسته شده. ملاحظه میکنید که تصویر فوقالعاده است. ولی وضع به همین حال نمیماند و غزل به چنین مقطعی میرسد:
شب مهتاب، ذوق گریه دارد فیضها بیدل
کدامین بیخبر روغن نخواهد از چنین شیری؟
در این مصرع آخر است که به زمین میخوریم و سخت هم به زمین میخوریم، تصویر البته بدیع است اما گویی از گلفروشی به لبنیات فروشی پرتاب شدهایم…
خلاصه این که بیدل از «شاعران اصلی» زبان فارسی است و عالمی دارد که ویژۀ خود اوست یعنی مطالعۀ شعر دیگران ـ حتی حافظ و مولانا و سعدی ـ ما را از شعر او بینیاز نمیکند. همۀ شاعران چنین نیستند مثلاً عبدالرحمان جامی با همۀ عظمتش شاعر اصلی نیست چون هر آنچه را او دارد، دیگران هم دارند و بلکه بهتر از او و به همین لحاظ، ما با داشتن نظامی در داستانسرایی؛ سعدی در پند و حکمت، مولانا در عرفان و حافظ در تغزل، تقریباً از شعر جامی بینیاز هستیم. اما از شعر بیدل نمیتوان بینیاز بود حتی با وجود بزرگانی مثل صائب و کلیم و دیگران. جالب این است که بیدل وارث دو سنت شعر سرایی بوده و در هر دو به قوت ظاهر شده است. هم شعرهایی در همان عوالم مکتب هندی ـ و گاه با ضعفهای رایج آن مکتب ـ دارد و هم آثاری با پشتوانهای عمیق از اندیشه و عرفان. آنان که شعر بیدل، صائب و دیگران را فقط از رهگذر مضمونسازی و نازکخیالی میشناسند و میخوانند، لاجرم به شعرهای نوع اول بسنده میکنند ولی آنان که افقهای برتری را جستوجو میکنند، با دستۀ دوم شعرهای او سروکار خواهند داشت. خوانندۀ شعر بیدل غالباً در اولین مواجهه جذب شعرهای سادۀ نخستین خواهد شد ولی کمکم خواهد دریافت که مضمونسازی رایج در مکتب هندی، دلمشغولی اصلی و هدف نهایی این شاعر نبوده است و باید به سراغ شعرهایی رفت که شاید در ابتدا چندان هم جذاب به نظر نمیآمدهاند.
با همین ملاحظه، بیدل در مکتب هندی ـ با تعریفی که ادبای ما از آن دارند ـ نمیگنجد و شاید بنابر همین نکته، در افغانستان او را پدید آورنده شیوهایخاص درآن مکتب میدانند و در ایراننیز بعضی از منتقدان، مکتب هندی را به دوشاخۀ ایرانی و هندی تقسیم کرده و بیدل را در شاخۀ هندی آن گنجاندهاند. به هر حال باید چنین تمهیدی جست چون مادامی که بیدلهمردیف صائب، کلیم، طالب ودیگران قلمدادشود لاجرمچوب بعضی ضعفهای آنان را نیز خواهد خورد ـ بویژه از سوی ادبای سنتی ما که خشک و تر را با هم میسوزانند ـ در حالی که در افقی آن سو تر از دیگران قرار دارد.
•
و شعر بیدل با همۀ محسناتش خالی از ضعف نیست. البته بعضیها در برشمردن ضعفهای او راه افراط و تعصب پیمودهاند که ما با آنها همداستان نیستیم ولی باور داریم که پیچیدگی مفرط، تکرار مضامین، تصویرهای دور از ذهن وناخوشایند، افت و خیزهای بیانی و… گاه و بیگاه خود را در شعر این شاعرنشانمیدهند و ما نباید از آن شیفتگان چشموگوشبسته باشیم که وجود همین مایه از کاستی را هم نپذیریم. بیدل، شاعری است به تمام معنی دیر آشنا ولی آنگاه که با او آشنا میشویم، گویی گمشدهای را یافتهایم.
منتخبی از شعرها
امتیاز جزو و کل در عالم تحقیق نیست
هیچ نتوان کرد از خورشید تابان انتخاب[۷]
انتخاب از بین حدود هفتاد هزار بیت شعر بیدل و آن هم برای چنین مجال اندکی بسیار سخت است. نگارنده ناچار شد از میان حدود بیست غزل که به این منظور پیش چشم نهاده بود، فقط چهار غزل را نقل کند. البته اغلب غزلها با حذف ابیاتی یکدستتر میشوند ولی ما در اینجا چنین نکردیم تا هم حفظ امانت شده باشد و هم خوانندگان با افت و خیز شعر او آشنا شوند. رباعیها را از کتاب تازه چاپ شدۀ «گزیدۀ رباعیات بیدل دهلوی»[۸] برداشتیم و مثنوی چاه معدن را هم به عنوان نمونهای از مثنویهای بیدل از کتاب بیدل شناسی غلام حسن مجددی (چاپ کابل) نقل کردیم. این مثنوی از شاهکارهای بیدل است و او در آن با نگرشی ویژه و نوین به زندگی یک قشر اجتماعی یعنی کارگران معدن، علاوه بر خلق تصاویری زیبا و دردآلود از زندگی رنجکشان جامعه، نتایج عمیق و عبرت آمیزی گرفته است. ای کاش مجال و منابع ما اجازه میداد که از قصاید، ترجیحات و آثار منثور بیدل هم نمونههایی بیاوریم.
چهار غزل
نبْوَد به غیر نام تو ورد زبان ما
یک حرف بیش نیست زبان در دهان ما
چون شمع دم ز شعله شوق تو میزنیم
خالی مباد زین تب گرم استخوان ما
عرض فنای ما نبود جز شکست رنگ
ـ چون شعله ـ برگریز ندارد خزان ما
گرد رمی به روی شراری نشستهایم
ای صبر! بیش از این نکنی امتحان ما
از برگ و ساز قافله بیخودان مپرس
بی ناله میرود جرس کاروان ما
میخواست دل ز شکوه خوی تو دم زند
دود سپند گشت سخن در دهان ما
ما معنی مسلسل زلف تو خواندهایم
مشکل که مرگ قطع کند داستان ما
چون سیل بیخودانه سوی بحر میرویم
آگه نهایم دست که دارد عنان ما
ما را عجوز دهر دوتا کرد از فریب
زه شد به تار چرخ ـ ز سستی ـ کمان ما
از طبع شوخ، این همه دربند کلفتیم
بستند چون شرار، به سنگ آشیان ما
آه از غبار ما که هواگیر شوق نیست
یعنی به خاک ریخته است آسمان ما
«بیدل» هجوم گریۀ ما را سبب مپرس
بی مقصد است کوشش اشک روان ما
همه کس کشیده محمل به جناب کبریایت
من و خجلت سجودی که نکردهام برایت
نه به خاک در بسودم، نه به سنگش آزمودم
به کجا برم سری را که نکردهام فدایت؟
نشود خمار شبنم می جام انفعالم
چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت؟
طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد؟
به بر خیال دارم گل رنگی از قبایت
هوس دماغ شاهی چه خیال دارد این جا؟
به فلک فرو نیاید سر کاسه گدایت
به بهار، نکته سازم؛ ز بهشت، بینیازم
چمن آفرین نازم به تصور لقایت
نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان
بخردم و نازها کن، سرما و نقش پایت
نفس از تو صبح خرمن، نگه از تو گل به دامن
تویی آن که در بر من تهی از من است جایت
ز وصال، بیحضورم؛ به پیام، ناصبورم
چقدر ز خویش دورم که به من رصد صدایت
نفس هوس خیالان به هزار نغمه صرف است
سردرد سر ندارم، من «بیدل» و دعایت
عبرت انجمن جایی است مأمنی که من دارم
غیر من کجا دارد مسکنی که من دارم
در بهار آگاهی ناز خود فروشی نیست
رنگ و بو فراموش است گلشنی که من دارم
موج و گوهرم عمری است آرمیده مینازد
رنج پا نمیخواهد رفتنی که من دارم
منّت کفن ننگ است بر شهید استغنا
غیرت شرر دارد مردنی که من دارم
خامشی ز هیچ آهنگ زیروبم نمیچیند
ناشنیده، تحسینی است گفتنی که من دارم
وضع مشرب مجنون فاشتر ز رسوایی است
در بغل نمیگنجد دامنی که من دارم
دار و ریسمان اینجا تا به حشر در کار است
شمع بزم منصوری است گردنی که من دارم
آه! درد نومیدی برکه بایدم خواندن؟
داشت هر که را دیدم شیونی که من دارم؟
پیش ناوک تقدیر جستم از فلک تدبیر
گفت: دیدهای آخر جوشنی که من دارم؟
چرب و نرمی حرفم حیله کار افسون نیست
خشک میرود بر آب، روغنی که من دارم
حرف عالم اسرار بر ادب حوالت کن
دم زدن خس و خار است گلخنی که من دارم
غور معنیام دشوار، فهم مطلبم مشکل
«بیدل» از زبان اوست این منی که من دارم
دوش از نظر خیال تو دامنکشان گذشت
اشک آن قدر دوید ز پی، کز فغان گذشت
تا پر فشاندهایم، ز خود هم گذاشتهایم
دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت
دارد غبار قافلۀ ناامیدیام
از پا نشستنی که ز عالم توان گذشت
برق و شرار، محمل فرصت نمیکشد
عمری نداشتم که بگویم چسان گذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن، بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرس، کاروان گذشت
بیرون نتاخته است از این عرصه هیچ کس
واماندنی است این که تو گویی فلان گذشت
ای معنی! آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهان گذشت
یک نقطه پل ز آبلۀ پا کفایت است
زین بحر، همچو موج گهر میتوان گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ، واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت
واماندگی ز عافیتم بینیاز کرد
بال آن قدر شکست که از آشیان گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع، یک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من به وداعی نسوختم
یارب چه برق بر من آتش به جان گذشت
تمکین کجا به سعی خرامت رضا دهد؟
کم نیست این که نام توام بر زبان گذشت
«بیدل» چه مشکل است ز دنیا گذشتنم
یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت
ده رباعی
بیدل، نفست ز منزلی میآید
پیچیده به گرد محملی میآید
از وادی جسم، بی تأمل مگذر
زین خاک سیه بوی دلی میآید
ای سرخوش بادۀ ترّدد جامت
مشکل که توان رفع نمود ابرامت
آخر تو همانی که دم طفلی هم
بیجنبش گهواره نبود آرامت
در عالم عجز دستگاهی دگر است
تسلیم حضور عزّ و جاهی دگر است
ما گرد ادب پرور جولان توایم
بر فرق شکست ما کلاهی دگر است
در پردۀ هر ریشه، چمنسازی هست
در هر بالی کمین پروازی هست
چون ماه نو از وهم نگردی باریک
در جیب کلید تو در بازی هست
زاهد میگفت کسب تقوا دین است
شیخ آینه بر کف که سلوک آیین است
دیوانۀ ما به رغم این بیخبران
عریان گردید و گفت مردی این است
اشکم به نظر قطره زنان میرقصد
آهم به جگر بالزنان میرقصد
تا یاد تو میکنم، دلم میبالد
تا نام تو میبرم، زبان میرقصد
زین پیش که دل قابل فرهنگ نبود،
از پیچ و خم تعلقم ننگ نبود
آگاهیام از هر دو جهان وحشت داد
تا بال نداشتم، قفس تنگ نبود
ای غافل ساز عالم و احوالش
بر جاه مناز و پایۀ اقبالش
این دیواری که سایه دارد به سرت
فرداست که سایه میکند پامالش
از نفی خود اثبات تو خرمن کردیم
در رنگ شکسته سیر گلشن کردیم
خاکستر ما چو صبح گر رفت به باد
آیینۀ آفتاب روشن کردیم
دی شوقِ چمن ز خانه بیرونم کرد
گُل سِحر دمید و لاله افسونم کرد
نرگس آخر به عبرتم سوخت جگر
این صبحِ خزانْ بهار، مجنونم کرد
مثنوی چاه معدن
گروهی همچو چین در دامنکوه
به ذوق چاه کندن گشته انبوه
ز تدبیر دگرشان دست کوتاه
دلیل یوسف مقصد همان چاه
به آن کوشش که کوه از هیبت آن
سراسر کوچه گردد چو نیستان
به آن جهدی که سنگ جوف نایاب
کند قالب تهی تا مرکز آب
هزاران چاه و بر هر چاه، خلقی
نه سامان ردایی و نه دلقی
به عریانی سراپا قطرۀ آب
به آهنگ چکیدن اشک بیتاب
تردّد پیشه اطفال و زن و مرد
بدنها خاکمال و چهرهها زرد
چو بر سوراخها انبوهی مور
چو جوششهای خون در طبع ناسور
دمی کاینها فرود آیند در چاه،
رسن ـ چون دار ـ باشد جاده و راه
به چاه از آرزوی جانکنیها
روان چون دلو یکسر بیسروپا
رسن بازِ کشاکشها نفسوار
گهی در چاه و گاهی بر سر دار
به فرق هر یک افروزان چراغی
سر سودایی و سامان داغی
همه چون شمع در ظلمت شناور
سر تاری به دست و شعله در سر
زهی جهد ضعیفیهای انسان
که دشواری چنین را کرد آسان
بسی باشد که آن چاه بلاکیش
چو اژدرها بههم آرد لب خویش
تردّد پیشهها معدوم گردند
به چندین سخت جانی موم گردند
ز نعلینی که ماند بر سر چاه
برد اندیشه بر اعدادشان راه
از آنها هر که نعلینی ندارد،
همان خاک استخوانهایش شمارد
و گر سنگی فرود آید ز کهسار
بپوشاند جهانی را شرر وار
از آن چاه و از آن کوه آشکار است
که چندین گور و یک لوح مزار است
گلستان جهان تا رنگ دارد
ترازوی هوس این سنگ دارد
به این ساز است بزم شادی و غم
همین دارد غنا و فقر عالم
[۱] غزلیات بیدل، به تصحیح استاد خلیل الله خلیلی، با مقدمهی منصور منتظر،چاپ دوم، نشربین الملل (چاپ اول: کابل ۱۳۴۲)، تهران ۱۳۶۳، صفحهی ۸۷۳ (بقیهی بیتهای بیدل نیز از همین منبع نقل شدهاند)
[۲] البته رواج زبان و ادب فارسی در هند، از دورهی غزنویان آغاز شد. چنانچه مسعود سعد سلمان شاعر قرن پنجم، خود یکی از امرای محلی هندی بود. ولی امیرخسرو نخستین شاعر بزرگ فارسی زبان است که از خود اهالی هند ظهور کرد.
[۳] غزلیات بیدل، صفحهی ۱۱۳۲٫
[۴] غزلیات بیدل، صفحهی ۹۸۲٫
[۵] غزلیات بیدل، صفحهی ۱۱۵۹
[۶] غزلیات بیدل، صفحات ۱۱۸، ۱۹۰، ۲۱۳، ۲۶۸، ۳۸۶، ۱۰۵۴٫
[۷] غزلیات بیدل، صفحه ۱۵۸٫
[۸] گزیدهی رباعیات بیدل دهلوی، به کوشش عبدالغفور آرزو، چاپ اول، انتشارات ترانه، مشهد ۱۳۷۵٫