محمدحسین سرآهنگ

دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند

شعر: بیدل.

دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند

از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند

چون شمع که خاکسترش آیینهٔ داغ است

من سوختم و چشم سیاهی به کمین ماند

دیگر چه نثار تو کند مشت غبارم؟

یک سجده جبین داشتم، آن هم به زمین ماند

هر چند غبارم همه بر باد فنا رفت

امید به کوی تو همان خاک‌نشین ماند

تو می‌رفتی و من شور قیامت ساز می کردم

شکست رنگ تا پر می‌فشاند آواز می‌کردم (بیدل)

دنبالهٔ مینای ز کف رفته ترنگی است

دل رفت و به گوشم اثر آه حزین ماند

بیدل، به رهش داغ زمینگیری اشکم

سر در ره جانان نتوان خوش‌تر از این ماند

یک جان چه متاعی است که سازند فدایت؟

اما چه توان کرد که موجود همین است