محمدحسین سرآهنگ

اهل درویش همان به که پریشان باشد

 

شعر: شاعری گمنام + صائب

مطلع این شعر از شاعری است که من نشناختم. ولی سه بیت بعدی از غزلی از صائب است با این مطلع: «نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد / رخنهٔ مملکت دل، لب خندان باشد»

 

از هر‌که خواهی امداد، اوّل تلافی‌اش‌ کن

دستی اگر نداری، زحمت ‌مده عصا را (بیدل)

اهل درویش همان به که پریشان باشد

پر شود خانه ز مهتاب که ویران باشد

تنم ز بند لباس تعلّق[1] آزاد است‌

برهنگی به برم خلعت خداداد است‌

حدیث زهد رها کن‌، قلندری آموز

چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است‌؟ (بیدل)

مکن به چشم حقارت نظر به درویشان‌

که بی‌نیاز جهان‌اند اگر تهی‌دست‌اند

آن را که جای نیست‌، جهان جمله جای اوست‌(۱)

درویش‌، هر کجا که شب آید سرای اوست‌

بی‌خانمان که هیچ ندارد به جز خدا،

او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست‌ (سعدی)

روزن عالم غیب است دل اهل جنون

من و آن شهر که دیوانه فراوان باشد

ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد

دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد

اهل دل را به بدی یاد مکن بعد از مرگ

خواب و بیداری این طایفه یک‌سان باشد

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما (بیدل)

از خاک تربتم نفسی می‌زند غبار

بیدل، هنوز زندهٔ عشقم، نمرده‌ام (بیدل)

نالهٔ نی[2] بود داروی بیهوشی من

شیر را خواب فراغت به نیستان باشد

دماغ[3] فقر ما با گرم و سرد الفت ‌نمی‌گیرد

هوایی نیست بیدل سرزمینِ بی‌کلاهان را

[1] متن دیوان: تکلف.

[2] در اصل دیوان: نای.

[3] متن دیوان: مزاج