محمدحسین سرآهنگ

دل با تو سفر کرد و تهی ماند کنارم

شعر: بیدل

چون سپند از درد و داغ بیکسی‌هایم مپرس‌

دود آهی داشتم‌، رفت و مرا تنها گذاشت‌

دل با تو سفر کرد و تهی ماند کنارم

اکنون چه دهم شرح[1] خود آیینه ندارم

به‌سان مغز بادامی که از توأم جدا ماند

در آغوشم نمایان است خالی‌بودن جایت‌

دل گفت به این بی‌کسی آخر تو چیزی

گفتم گلم و دور فکنده است بهارم

شاید به نگاهی کندم شاد و بخواند

مکتوب امیدم، برسانید به یارم

آیینه جز اندیشهٔ دیدار چه دارد؟

گر من به خیال تو نباشم، به چه کارم؟

[1] متن دیوان: عرض.